مادر

با مدیریت ابوالفضل قضایی+بابام

مادر

با مدیریت ابوالفضل قضایی+بابام

سخاوت

پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: (( یک بستنی میوه ای چند است؟ )) پیشخدمت پاسخ داد : (( 50 سنت )) . پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد . بعد پرسید : (( یک بستنی ساده چند است ؟ ))

در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: 35 سنت
پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : لطفأ یک بستنی ساده... 

 

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، 2 سکه 5 سنتی و 5 سکه 1 سنتی گذاشته شده بود. برای انعام پیشخدمت

دوست بد

 سلام به همه دوستان گلم . یک ماه از سال تحصیلی به سرعت تمام شد و من توانستم تاکنون هشت تا بیست بگیرم و یک ژتون امتیاز . چون در مقابل هر پنج ۲۰ یک ژتون به ما می دهند  تا از بانک جوایز مدرسه هر چه دلمان خواست برداریم 

درسها خیلی خوب پیش می روند و بابا و مامانم راضی و خوشحال هستند. 

راستی یک قصه دو قسمتی برایتان می نویسم 

روزی یک پسر بد همراه با دوستان بدش بهترین دوستش را که همیشه به او محبت می کرد رها کرد و دل دوستش را شکست . بعد به دوستانش گفت :(( به او سنگ پرت کنیم .)) و حسابی دوستش را کتک زد و برای همیشه با دوستش دشمن شد .....ادامه دارد 

  

 

تلاش

...ادامه قصه...

تا آمد یک قدم دیگر بردارد ناگهان یک عالمه بلوط دید که از درخت افتاده بود . یکمی از آنها را برداشت ولی سنجابهای بدجنس که اونجا بودند به او تهمت زدند و گفتند:(( آهای ... ما از این بلوط ها می خواهیم زود .تندو سریع آن بلوطها را بده وگرنه بد می بینی .سنجاب یه کم فکر کرد و گفت: نگاه نگاه یک اژدها ! سنجابها تا این حرف را شنیدند پشت یک تخت سنگ قایم شدند . سنجاب کوچلو قصه ما هم از موقعیت استفاده کرد و فرار کرد و با خودش گفت : خدایا؛ شکرت که به ما هوش و زکاوت داده ای . و توانست با فکر بکر از خطر نجات پیدا کند ...

این هم از قصه امروز . خداحافظ . قربان شما ابوالفضل

((نویسنده +طراح نقاشی :ابوالفضل قضایی بدون کمک هیچ کسی))

 

تلاش

 به نام خدا

روزی سنجابی کوچولوی ما رفت تا یکم هیزم جمع کند. او هر جا گشت خبری از هیزم نبود .بالا را گشت پایین را گشت نزدیک را گشت حتی آن دور دورها را هم گشت اما خبری از هیزم ها نبود سنجاب کوچلو با خدش گفت بهتر بالای تپه برم شاید آن جا یکم هیزم برای زمستان باشد .او رفتو رفتو رفتو رفت تا اینکه به بالای یک تپه رسید . وقتی رسید بالا یک درخت بزرگ سرسبز جلوش اومد  .........

ادامه دارد...