به نام خدا
روزی سنجابی کوچولوی ما رفت تا یکم هیزم جمع کند. او هر جا گشت خبری از هیزم نبود .بالا را گشت پایین را گشت نزدیک را گشت حتی آن دور دورها را هم گشت اما خبری از هیزم ها نبود سنجاب کوچلو با خدش گفت بهتر بالای تپه برم شاید آن جا یکم هیزم برای زمستان باشد .او رفتو رفتو رفتو رفت تا اینکه به بالای یک تپه رسید . وقتی رسید بالا یک درخت بزرگ سرسبز جلوش اومد .........
ادامه دارد...
منتظر بقیه داستانت هستم