فتحعلی شاه قاجار شعر هم می گفت . گاهی هم فقط مصرع اول را می سرود و تمام کردن آن را به عهده یکی از شاعران دربار می گذاشت روزی شعری بی سر و ته را به هم بافت و آن را برای یکی از ندیمان خود خواند پس از پایان شعر منتظر ماند تا به به و چه چه ندیم را بشنود اما بجز حرکت لب زیرین و تکان دادن سر چیزی ندید
عصبانی شد و دستور داد او را به طویله ببرند و به میخ طویله ببندند و جلوش کاه بریزند ساعتی گذشت شاه دستور داد ندیم را بیاورند . او را آوردند و شاه دوبار شعر خواند و گفت ((خب ! حالا چه میگویی؟)) ندیم بدون آنکه حرفی بزند به طرف در حرکت کرد شاه از جا بلند شد و فریاد زد ((کجا میروی؟)) ندیم جواب داد بطرف طویله.